عزیز ترین هایم و چشم روشنی من
مامان بزرگ و باباب بزرگ جون ت اینجان پیش من منم بعد چهل روز دوری توی ایستگاه لا به لای جمعیت مسافرای قطار دنبالشون میگشتم بابا جون رو اول دیدم وبعد هم مامانجون رو جستجو کردم و مثل همیشه توی دیدار اول بوسه بارونشون کردم و باز هم بغضم را فرو خوردم تا شیرینی دیدار به تلخی تبدیل نشه حضورشون رو حتی یه لحظه غنیمت میدونم یاد اون روزا می افتم که روزای زندگی مشترک رو آغاز کرده بودیم هر بار که میرفتیم به وطنم خوشحال و سرزنده بودمو اصلا هم توی مسیر خوابم نمی آمد و موقع برگشت که برای همه تجربه شده است وبرگشتن که از بس که احساس دلتنگی بهم غالب میشد به خواب میرفتم و وقتی که بیدار میشدم کابوسی سراغم میآمد که ما داریم میریم مش...
نویسنده :
الهام
0:28